Wednesday, October 31, 2007


تو را از قاب عکست صدا می زنم
می نشانم روی صندلی
چای می ریزم...
لبخند می زنی!
حالا فرصت زیادی هست
که هورت نکشی چای داغت را...
که فنجان را نیمه پر و
عاشقانه هایمان را نیمه کاره رها نکنی...!
مثل مراسم چای ژاپنی
با ظرافت مقابلت می نشینم
سر صبر
به لبت نزدیک می کنم
لب داغ فنجان را...
لبخند می زنی!"
ریخت روی لباست!
دست از این لبخند بردار "
بر نمی داری
برت می دارم
دوباره روی طاقچه بگذارم
به حماقتم!!!
لبخند می زنی...

قطار مي رود

تو مي روي

تمام ايستگاه مي رود

و من چقدر ساده ام

كه سال هاي سال

در انتظار تو

كنار اين قطار رفته ايستاده ام

و همچنان

به نرده هاي ايستگاه رفته تكيه داده ام

Monday, October 22, 2007


لعنت به این زندگی

همش به سادگیم می بازم
...